شعر در مورد
تخت جمشید ,شعری در مورد تخت جمشید,شعر در مورد تخت جمشید,شعر درباره تخت
جمشید,شعر کوتاه در مورد تخت جمشید,شعری درباره تخت جمشید,شعر شهریار در
مورد تخت جمشید,شعر در باره ی تخت جمشید,شعر نو درمورد تخت جمشید,شعر زیبا
درباره تخت جمشید,شعر کوتاه درباره تخت جمشید,شعر درمورد تخت جمشید ,شعر
درباره ی تخت جمشید,شعری درباره ی تخت جمشید,شعری کوتاه درباره ی تخت
جمشید,شعر تخت جمشید,شعر تخت جمشید شهریار,شعر تخت جمشید رویا ابراهیمی,شعر
تخت جمشید,شعر درباره تخت جمشید,شعر برای تخت جمشید,شعر نو تخت جمشید,شعر
عاشقانه تخت جمشید,شعری درباره تخت جمشید,شعری در مورد تخت جمشید,شعر تخت
جمشید از شهریار,شعر تخت جمشید استاد شهریار,شعر شهریار در مورد تخت
جمشید,شعر در مورد تخت جمشید,شعر درباره تخت جمشید,شعر در مورد تخت
جمشید,شعر درباره ی تخت جمشید,شعر کوتاه در مورد تخت جمشید,شعر زیبا درباره
تخت جمشید,شعر کوتاه درباره تخت جمشید,شعری درباره ی تخت جمشید,شعر کوتاه
برای تخت جمشید,شعر نو درمورد تخت جمشید,شعر در باره ی تخت جمشید
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد تخت جمشید برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
شب، ز تشییع غروب خورشید بازمیگشت به تخت جمشید
من هم از قلهی البرز خیال تاختم قافله را از دنبال
تا مقامی که شنیدم از شب قصر داراست خدا را به ادب
ماه در ابر خود از شرم نهان بحریم از حرم پادشهان
نیز داران سپاه جاوید زنده میگشت و زهم میپاشید
چشمها خیره و تند و سرکش لیک ریزان چو شرار آتش
لیک غوغا به سبکبالی خواب خفه میگشت چو آتش در آب
آخر کار به تلقین سروش اسم شب دادم و خوابید خروش
اسم شب «آتش اسکندر» بود که سیه باد رخ چرخ کبود
رفتم از پلهی رفعت بالا رو بخرگاه حریم والا
نردهها ریخته دندانه نما خنده میآیدش از غفلت ما
بعد سی قرن صباوت سیماست سنگها صیقلی و چهرهنماست
رهزن چرخ زده راه قرون وین غنائم بسر راه نگون
میتوان دید در آن معرض باد جامجم، افسرکی، تخت قباد
مدفن عشق و حمیت بینی قتلگاه مدنیت بینی
داریوشش بدل آتش و خون تخت و بخت و علمِ داد نگون
ناگهم شد بهنظر پردهگشا سینمائی دو مخالف سیما
این یکی چشم و چراغافروزان واندگر شعله و آتش سوزان
این درخشیدن تخت جمشید وان فروخفتن قرص خورشید
این فرا بردن کاخ و سردر وان فرود آمدن اسکندر
این یکی را که صدش گل چیدم در دل پرده چنین میدیدم
یافت فرمان شهنشاه صدور به پی افکندن این کاخ سرور
کاروانها به غریو و به قطار اوفتادند به راه از اقطار
ساردی ها به طلا میآیند با چه برقی و جلا میآیند
بار نیل آید و مرمر از مصر نیل را قافلهها بر سر جسر
خیل لبنان همه با کاج آید هند با صندل و با عاج آید
بار مخمل زده کاشانیها لعل بارند بدخشانیها
از نشابور دمد فیروزه فلکش کرده نگین دریوزه
کاوش و غلغله در کوه و کمر کان زرافشاند و دریا گوهر
میشکافد جگر صخره و کوه سنگ از سنگتراشان بستوه
نقشبندان و مقرنسسازان رنگریزان و قلمپردازان
نقشهها مختلط و گلچینی مصری، آشوری، رومی، چینی،
لیک از آنجمله که بینی بهمیان چشم ذوق و هنر از پارسیان
همه اتباع و ملل دوش بهدوش سخت در کوشش و در جوش وخروش
هرچه این پرده شریف و مشعوف آن یکی پرده مهیب است و مخوف
اهرمن تاخته بر غرفه حور تیرگی چیره به سرچشمهی نور
تیغ کین است و کجاندازیها نَقل اسکندر و آن بازیها
خان مقدونیِ گل کرده جنون هرکجا میگذرد آتش و خون
بر سر قبضه شمشیرش دست سری از جام جهانگیری مست
مینهد پای به تخت جمشید تنگ عصر است و غروب خورشید
حکمفرما همه رعب است و سکوت مرد، در حشمت شاهان مبهوت
چشمهائی که به وحشت چیره است در شکوه مدنیت خیره است
بامهش کوکبه پهلو زده، مرد پیش این کوکبه زانو زده، مرد
به تماشا چه دلی می بازد که به تائیس نمیپردازد
هرچه زن بیشترش رعنائی کاخ از او بیشترش زیبائی
آتشی ساخت به دل غیرت زن که همه سوخت بهجز حیلت و فن
مرد کز گردش در کاخ آسود زن فتان دو سه جامش پیمود
دم زد آنگاه سخنگوی فَتِن از خشایارشه و جنگ آتن
لحن شد سرزنش آمیز که هین! خرمن خصم و نگاه تحسین؟
خرمن خصم که دلکش باشد در خور شعله آتش باشد
تیره شب بود و هوا آشفته کوکب بخت جهانی خفته
پرتو روزنهها، زار و نزار زرد و ماتمزده، چون شمع مزار
آسمان عربده چو بینی و مست مینماید که خبرهایی هست
هر دمش مشعل برق افروزد تا که را خرمن هستی سوزد
باد دامن به عتاب انگیزد تا کی از شعله فرود آویزد
اختران چشم فروبسته بخشم بو که دودی نرودشان در چشم
تختجمشید، عروس زیبا دگر افسرده و محزون سیما
آشیانی است شرارش در بر بوستانی است، خزانش در بر
لالهها بیرمق و بییارا آخرین شمع شکوه دارا
تخت و تاج و کمر و گوهر و عاج میدرخشد به سیل تاراج
رفته بر دوش سکندر تائیس خنده و خدعه بسان ابلیس
اهرمن تا ره حوّا نزند رخنه در طینت آدم نکند
خادمش مشعلهئی داده بهدست تیغ عریان به کف زنگی مست
عامل جرم به شرکت گستاخ ابتدا میکند از پرده کاخ
پرده چون دختر زیبایی عفیف سر فروهشته به زلفان ظریف
زان جنایت که جهان میورزید شعله و دست به هم میلرزید
وه چه بّرنده ندا بود و مهیب خشم وجدان که برآورد نهیب
شرمی از کار تبه دار ای زن شرم کن دست نگهدار ای زن
قبله پادشاهانست این جهان مرکز ثقل جهانست این کاخ
کاخ دانش بود و کعبه داد حرمت آئین و محبت بنیاد
خرمن خوشه فضل است و فنون گردآورده اعصار و قرون
اینهمه زشت چرائی ای زن؟ کاخ داراست کجائی ای زن؟
این پرستشگه ذوقست و هنر آخرین پایه معراج بشر
زیر پا هشته بشر دنیائی تا بدین پله کشیده پائی
این تمدن، که فرارفته به ماه چون فرود آریش ای زن در چاه؟
بنگر ارواح نیاکان و مهان چشمها خیره ز آفاق جهان
زین جنایت همه خونین جگران در تو چون چشم ندامت نگران
بنگر آفاق به هول و تشویش دستها بین شفاعت در پیش
خیرهای دیو شقاوت چه کنی؟ با سراپرده عفت چه کنی؟
ای فلک این چه دل است و یارا؟ پای اسکندر و کاخ دارا؟
شعله از پنجره میرد بیرون سرخ آنگونه که سیلی از خون
میگریزند حریفان چون تیر شعله دنبالکنان چون شمشیر
روشنان حملهور از برق و شرار سایهها مضطرب و پا به فرار
مانده تائیس و سکندر به میان نعره چون هلهله دوزخیان
در و پیکر به شتاب و به عطش میربایند لهیب آتش
پیشدستی است بهجان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن
درّ و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون میرقصند
دود را جلوه زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال
شعله سرمیکشد از ایوانها چون گل زرد که از گلدانها
منعکس نقش و نگار ایوان آتش از وی بنگرین الوان
شعلهها سبز و زری، عنابی سرکشیده به سپهر آبی
چون عروسان پرندینه قبا داده دامن به کف باد صبا
پرنیانهای نگارین، افشان ماند از دور به رقص پریان
یاد میآورد از طنازی جشن شاه و شب آتشبازی
چه شکوهی که بههنگام زوال به همان جلوه دوران جلال
خوب را اول و آخر همه خوب مهر و مه را چه طلوع و چه غروب؟
ساختن بود بدان فر و جلال سوختن نیز بدین لطف و جمال!
تخت جم، ای سرای سراینده داستان
ای یادگار شوکت ایران باستان
جام جهان نمای و دستانسرای جم
آیینه گذشته و آینده جهان
از عهد حشمت و عظمت یاد می دهی
ای مهد داریوش کبیر عظیمشان
بس دست اقتدار که بودت در آستین
بس سر به افتخار که سودت به آستان
وقتا که آفتاب جهانتاب معرفت
از طرف بام قصر تو می شد جهانستان
جوشنده آبها و خروشنده بادها
تازنده تو گشت و تو پاینده همچنان
آتش زدت سکندر و هر خشتی از تو شد
آیینه سکندرِ آتش به دودمان
گردون نشانِ معدلتت از میان نبرد
ای بارگاه حشمت تو معدلتنشان
تاریخ ما به آتش کین و حسد بسوخت
تاریخ را، به سوز درون باز کن دهان
وز آتش بیان، دل هر سنگ آب کن
ای قصهگوی سنگدل آتشین بیان
بودی و دیدی آن همه کز بخت واژگون
هشتند پای بر سر تاج کیان، کیان!
طوفان نوح دیدی و غوغای رستخیز
از ترکتاز رومی و تازی و ترکمان
پستی گرای گشتی چندی و چون کنی
کاین بار ننگ بود به دوش تو بس گران
مانا که دیده دوخته میخواستی ز شرم
آری، فضیحت آن همه دیدن نمیتوان
امروز آن هوان و سرافکندگی گذشت
سر از زمین برآر و برآور بر آسمان
بس گنج زاد خاک و هم اینک دو گنجهایست
سنگین، چو فرقدان فلک زاده توامان
چون دو صدف، به هر یک، دو سکه و دو لوح
از سیم و زر که چون گهرش هشته در میان
بر سکههاست نقش دو غرنده گاو و شیر
یعنی که رمز کوشش و پیروزی ام بخوان
بر لوحهها نگاشته میخی بدین مفاد
خطی به دلفروزی سرمشق کهکشان:
«اقلیم من ز قاف و دانوب رفته تا حبش
وز مرز سیتها شده تا بوم هندوان
آهورمزد کشور پهناور مرا
خواهد ز مکر اهرمنان بودپاسبان»
آری، امانت است و نشایدش جز امین
ناموس کشور است و نبایدش جز امان
اینک این ویرانه ها
داستان از مردمان سر به گردون سای اینک خفته در انبوه خاک دارد
مردمان سر به گردون سای اینک خفته ای
کز غبار پایشان
تاریخ زپای افتاده است
گر که نامش بر دل آبی آب افسون شود
ور زنامش جز به سنگ اندر نماند هیچ
لیک
هر شکافی که به ایوان هاش بینی
یک زبان و صد زبان
داستان از مردمان سر به گردون سای اینک خفته در انبوه خاک دارد
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو
شعر در مورد تخت جمشید
تخت جمشید و تاج نوشروان
آرزومند پای و تارک توست
شعری در مورد تخت جمشید
سپارد ماهئی را مهر جمشید
به خرچنگی رساند تخت خورشید
شعر در مورد تخت جمشید
ازین سو تخت شاخنشه نهاده
وشاقی چند بر پای ایستاده
شعر درباره تخت جمشید
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
شعر کوتاه در مورد تخت جمشید
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
شعری درباره تخت جمشید
فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
شعر شهریار در مورد تخت جمشید
در بن بیدار فگند مسند جمشید می
بر سر باد آورند تخت سلیمان گل
شعر در باره ی تخت جمشید
تخت جمشید حکایت کند ار پرسی
که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم
شعر نو درمورد تخت جمشید
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
شعر زیبا درباره تخت جمشید
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
شعر کوتاه درباره تخت جمشید
ز تخت و بخت چون برداشت امید
ز کشتی تخته ای را داشت جمشید
شعر درمورد تخت جمشید
چو برگردید بخت آن تخت بشکست
به جای تخت شه بر تخته بنشست
شعر درباره ی تخت جمشید
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
شعری درباره ی تخت جمشید
جمشید زمان که در بلندی
ایوانش سبق ز آسمان برد
شعری کوتاه درباره ی تخت جمشید
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلا زدند
شعر تخت جمشید
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسه حرم کبریای ماست
شعر تخت جمشید شهریار
جمشید فلک سریر شاه اسمعیل
کش افسر خورشید تبارک بادا
شعر تخت جمشید رویا ابراهیمی
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
شعر تخت جمشید
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
شعر درباره تخت جمشید
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
شعر برای تخت جمشید
آن پدر جمشید تخت و این پسر خورشید بخت
آن پدر کاموس تاب و این پسر کاووس آب
شعر نو تخت جمشید
جام جمشید میبری زنهار!
عدل جمشید کن به لیل و نهار
شعر عاشقانه تخت جمشید
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
شعری درباره تخت جمشید
با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
شعری در مورد تخت جمشید
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
در همت ما بین تو که جمشید و شانیم
شعر تخت جمشید از شهریار
زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود
پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم
شعر تخت جمشید استاد شهریار
نه جمشید، لیکن هرش بنده میری
نه ضحاک، لیکن هرش زلف ماری
شعر شهریار در مورد تخت جمشید
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فگند
جام می در دست جمشید من اکنون میرسد
شعر در مورد تخت جمشید
حذر زنشه دولت که مستی یک جام
هنوز میشکند شیشه بر سر جمشید
شعر درباره تخت جمشید
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند